می‌خوام همینو بپوشم!

چند وقته با شروع مهد کودک‌ یه جریانی تو خونمون پررنگ شده. من این لباس رو دوست دارم بپوشم!

روز اول مهد بود و من با اشتیاق فراوان آماده شدم تا پسرم را به مهد ببرم. وقتی داشتم لباسش رو آماده می‌کردم که بپوشه بهم نگاه کرد و گفت نه! من این لباس رو نمی‌پوشم. من اون لباس فوتبالی رو می‌خوام. ازاینجا جریان "می‌خوام همین رو بپوشم "شروع شد.

لباسی که دوست داشت بپوشه یک بلوز و شورت ورزشی سفید بود که برادرش یک سال پوشیده بود. سه تا لکه رنگ قرمز بزرگ هم جلوش داشت. وقتی این جمله رو از دهنش شنیدم نشستم و باهاش صحبت کردم. گفتم الآن هوا سرد شده برای اینکه سردمون نشه ما بلوز آستین بلند و شلوار بلند می‌پوشیم. بیا بریم پنجره رو باز کنیم ببین چقدر سرده. خلاصه رفتیم و دیدم که هوا سرده و حدوداً نیم ساعت باهم حرف زدیم. اون دلیل‌هاش رو می‌آورد که من این رو دوست دارم. و من هم دلیل‌هام رو می‌آوردم که هوا سرده اگر این‌طوری بریم سرما می‌خوریم.

بعد از نیم‌ساعت به یک نتیجه رسیدیم. اینکه لباسی رو که من گفتم بپوشه و روش لباسی رو که خودش دوست داره بپوشه. وقتی پوشید تصور کنید که چه شکلی شده بود. بهش نگاه کردم، خنده‌ام گرفته بود ولی نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. بگم اصلاً نمیشه این‌طوری بیرون بری؟ بگم لباست زشته؟ بگم مردم بهت می‌خندن؟

داشتم به این جریانات فکر می‌کردم که به نتیجه‌ای رسیدم. مگر نه اینکه سلامت و شادی پسرم برام مهم است. پس چرا این‌قدر از اینکه با این لباس بیرون بیاد ناراحتم. اونوقت به خودم گفتم چقدر درگیر قضاوت مردم هستم و چقدر این جریان دست و پام رو می‌گیره.

بعد از این نتیجه‌گیری با رضایت تمام دستش رو گرفتم و در خیابان باهم قدم زدیم و به مهد رفتیم.