یک تصمیم خانوادگی

اولین فرزندم رو باردار بودم، خوشحال و مملو از انرژی. اشتیاقی زیاد، تا حدی که دلم می‌خواست تعداد بچه‌هایمان خیلی بیشتر از یکی دوتا باشد. خاله‌ام با شنیدن حرفم گفت که این تصمیم ساده‌ای نیست. به نظر او هر بچه قسمتی از قلب و وجود مادر و پدر را برای همیشه درگیر می‌کند و تو در هرلحظه نگران سلامت و خوشحالی او خواهی بود.
ماه‌ها گذشت و فرزند ما به دنیا آمد. صادقانه بگویم، این تجربه برای من خیلی متفاوت‌تر از چیزی بود که شنیده بودم و یا تصور می‌کردم. تحلیل رفتن توان جسمی و فشارهای روحی عجیب از من آدمی ساخته بود که مثل شیر غران به هرکسی که اسم بچه دوم می‌آورد حمله می‌کردم. تمام قوای من صرف این می‌شد که فرزند معصومم را بزرگ کنم. این جریان مانند باری شده بود سنگین و حتی نمی‌توانستم درست زندگی کنم.
اینکه دوران اولیه بچه‌داری برای من سخت بود اصلاً به این معنی نیست که از مادر شدن پشیمان شده بودم و یا لذت نمی‌بردم. برعکس یکی از بهترین اتفاقات زندگی من حضور فرزندم بود. اما دلم می‌خواست کیفیت آن را بالاتر ببرم. همین باعث شد مطالعه و مشورت بیشتری کنم.
یکی دو سال اول با این فکر گذشت که شاید هیچ‌وقت نخواهم دوباره باردار شوم. با والدین مختلف حرف می‌زدم و از تجربه آنها درباره تعداد فرزندشان و یا تک‌فرزندی می‌پرسیدم. باور کنید که چندان کمکی نکرد. حرف‌های همه تجربه‌های شخصی بود که کاملاً از احساس فردی نشأت می‌گرفت. هیچ‌وقت مادر یا پدری که دو یا سه فرزند دارند اظهار نمی‌کنند که پشیمان هستند. درواقع جریان تک‌فرزندی یا چند فرزندی همزمان قابل تجربه کردن نیست که بتوان گفت در آخر کدام‌یک بهتر است.
فرزند ما بزرگ‌تر می‌شد. متأسفانه فشارهای اطراف بیشتر و البته انتخاب یک تصمیم مناسب، سخت‌تر. باید کاری می‌کردم که کمک کند بهتر و درست‌تر تصمیم بگیریم. با دکترم صحبت کردم. نظر او این بود که فاصله بین دو بچه را یا آن‌قدر کم کن که بچه بزرگ‌تر خیلی متوجه تغییر شرایط نشود و مشکلات کمتری در روابط آنها داشته باشی. که این برای جسم تو البته کاری سنگین و سخت است. و یا بیشتر تا حدی که فرزند اول توانایی درک شرایط جدید را داشته باشد. تا آن موقع هم بدن تو دوباره توانایی لازم را به‌دست خواهد آورد.
اما از مجموع مشورت‌هایی که با والدین داشتم یکی از آنها خاص بود. با مادری صحبت کردم که یک دختر نوجوان داشت. ازنظر من آدم منطقی بود و به نظر می‌آمد از حضور دخترش بسیار لذت می‌برد. جواب او برایم بسیار لذت‌بخش و مفید بود. به من گفت که مهم نیست بین فرزندان تو چقدر تفاوت سنی باشد. حتی اینکه یک فرزند و یا چند فرزند داشته باشی. می‌توانی هرزمان که بخواهی دوباره بچه‌دار شوی. اما باید با این انتخاب خوشحال باشی و تصمیم خانواده شما باشد.
این جواب آن‌چنان به دلم نشست که نفس راحتی کشیدم. بعدازآن با مشاورم هم‌صحبت کردم. به نظر او اینکه خانواده‌ای تک‌فرزند و یا چند فرزند باشند انتخاب شخصی خودشان است. اما اگر زمانی تصمیم گرفتم تا برای بار دوم باردار شوم باید همانند دفعه اول اشتیاق و علاقه داشته باشم. درواقع باید حضور فرزند دوم را با تمام وجودم خواستار باشم.
مجموع این صحبت‌ها باعث شد بتوانم با آرامش به این تصمیم خانوادگی فکر کنم. به خودم فرصت دادم تا برای رسیدن به زمان مناسب کمی صبر کنم و احساساتم را به‌نوعی مرتب کنم. مدتی گذشت و فرزند ما تقریباً پنج ساله بود. حالا همه‌چیز متفاوت شده بود. ما پدر و مادر بالغ‌تری شده بودیم و شدیداً و قلبا احساس می‌کردیم این خانواده اکنون باید بزرگ‌تر شود. البته حالا عضو سوم خانواده ما هم‌نظر شخصی خودش را داشت. او از خدا خواسته بود تا یک خواهر داشته باشد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.