سخت ولی لذت‌بخش

یکی از جملاتی که وقتی ازدواج می‌کنید زیاد می‌شنوید این است: تا وقتی بچه‌دار نشدید معنی واقعی لذت از زندگی را درک نخواهید کرد.

این جمله مخصوصاً در اوایل زندگی مشترک بسیار گنگ است. یکی از دوستانم خاطره‌ای از زمانی تعریف می‌کرد که دختردار شده بود. او می‌گفت با همسرم مشغول تماشای فیلم عروسی‌مان بودیم که ناگهان با تعجب به او گفتم: آخر چطور ممکن است ما بدون وجود دخترمان این‌قدر شاد بوده باشیم!

شادی؟ باوجود موجوداتی که همیشه یک لیست بلند از نیازهایشان انتظارتان را می‌کشد؟ همان‌هایی که شب‌ها گریه می‌کنند و وقتی فقط دو ساعت از خواب شبانه گذشته بیدارتان می‌کنند تا مرحله بعدی شیر و پوشک را بگذرانید.

یعنی می‌شود باوجود لباس‌هایی که همیشه کثیف می‌شوند و خانه‌ای که هیچ‌وقت از حمله اسباب بازی‌ها و خوراکی‌های ریخته شده در امان نیست هم شادبود؟ حالا داستان مریضی‌ها و مراحل مختلف رشد بماند برای وقتی دیگر. باور کنید این‌ها فقط بخش کوچکی از چالش‌های یک پدر و مادر است.

اما به نظر من بله می‌شود شادبود. آن‌هم نوعی شادی و سرور که در عمق وجود انسان ریشه می‌کند و تابه‌حال تجربه نکرده است. من دو بار مادر شدن را تجربه کردم و هر بار به این یقین رسیده‌ام که این موجودات سخت‌ترین ولی لذت‌بخش‌ترین مهمان‌هایی هستند که وارد زندگی ما شدند.

دقیقاً همان روز که اولین بار بعد از واکسن فرزندتان تب می‌کند و شما چندساعتی در نگرانی و عذاب می‌گذرانید. و هنگامی که تب فروکش کند و او لبخند بزند می‌فهمید که این لبخند برای شما از همه‌چیز ارزشمندتر است.

همان وقتی که انبوه لباس‌های کوچک کثیف را می‌شورید فدای قد و بالایش می‌شوید. آن روز که در هر کمد و کشو یک اسباب‌بازی پیدا می‌کنید لبخند می‌زنید. بله همان شب‌های بی‌خوابی لحظه‌ای که سرش را با اطمینان بر شانه‌تان می‌گذارد و بخواب می‌رود احساس می‌کنید مثل یک کوه استوار هستید.

آن وقتی‌که دست‌های کوچک و لطیفش را به شما می‌دهد و کنارتان راه می‌رود گویی در باشکوه‌ترین رژه عالم شرکت کرده‌اید. هر بار که به آغوشتان می‌پرد و با چشمانی که از اشتیاق لبریز است نگاهتان می‌کند و منتظر است تا حرفی بزنید با خود می‌گویید کاش این لحظه ابدی بود.

و هرروز و هرسال که می‌گذرد و این موجود قد می‌کشد و تواناتر می‌شود، از خودتان می‌پرسید آیا این انسان عزیز و دوست‌داشتنی فرزند من است؟

بله تجربه سال‌ها زندگی به من آموخت که هیچ لذتی ساده به‌دست نمی‌آید. و البته یکی از این لذت‌های ماندگار و بسیار پیچیده و سخت دعوت از موجوداتی بنام بچه به زندگی‌تان است.

صورتی یا آبی، مساله این نیست!

چند ماهی بود که دخترمان را باردار بودم. ورود به دنیای والدین به‌خودی‌خود مملو از هیجان و نادانسته‌ها بود. اما با مشخص شدن جنسیت فرزندمان وارد فاز جدیدی از تفکرات و ایده‌هایی شدم که بعضاً چالش‌برانگیز بودند.

در یکی از روزهای بارداری وارد فروشگاهی شدیم تا تخت و کمد نوزاد را انتخاب کنیم. در فروشگاه قدم می‌زدم و به این فکر می‌کردم که کدام کمد مناسب است. رؤیاپردازی می‌کردم که لباس‌های کوچک و لطیف دخترک را داخل کشوها قرار می‌دهم. که فروشنده عزیز با یک سؤال مرا به واقعیت پرت کرد!

فکر می‌کنید اولین سؤال فروشنده چه بود؟! منتظر دختر هستید یا پسر؟ ما هم که چندان به این جریان اهمیت نمی‌دادیم گفتیم دختر ولی مگر فرقی هم می‌کند؟ جواب فروشنده جالب بود. گفت آخه معمولاً برای دخترها تخت خواب صورتی و قرمز می‌برند و برای پسرها آبی!

خدای من، یعنی رنگ هم جنسیت دارد؟ ماجرا به اینجا ختم نشد. آن سال‌ها به هر مغازه سیسمونی که وارد می‌شدم مجموعه جنس‌ها را می‌شد در دو رنگ کلی خلاصه کرد. آبی و صورتی! حتی کار به‌جایی رسیده بود که برای اسباب‌بازی‌ها هم سراغ می‌گیرند که دختر یا پسر؟!

اما واقعاً مسئله این بود؟ رنگ لباس، انتخاب وسیله‌ای برای بازی و رشد فکری فرزند من به جنسیت او مربوط است؟ این روزها که وارد مغازه‌های لباس کودک می‌شوم بازار را متفاوت‌تر می‌بینم. و با دیدن اتاق کودکان تازه به دنیا آمده گاهی لبخند می‌زنم که به‌به بالاخره از رنگ کلیشه‌ای صورتی و آبی گذشتیم. اما هنوز راه طولانی و پر چالشی پیش روی ما والدین است تا فرزندانمان را ورای جنسیتشان تربیت کنیم.

دیدگاه ما نسبت به کودکان

پدر یا مادر بودن پیچیده‌ترین و مهم‌ترین فعالیت و مسئولیت در جهان است. اگر چه والدین، اولین و مهم‌ترین مربیان کودک هستند و بهتر از هر شخص دیگری می‌توانند ارزش‌ها و فضائل روحانی و اخلاقی را به کودکان خود انتقال دهند، اما در مورد وظائف تربیتی خود و نحوه‌ی تربیت آن‌ها یا اصلاً تعلیم نمی‌بینند یا تحت تعلیمات اندکی قرار می‌گیرند. متاسفانه کودکان هم هیچ‌وقت با یک دستورالعمل تربیتی به دنیا نمی‌آیند. ما به عنوان والدین، مشاور و مربی فرزندان‌مان لازم است بدانیم که او در واقع چه کسی است یا چه کسی نیست!

  • فرزندان‌مان همچون لوح سفیدی که بر آن بنویسیم به دنیا نمی‌آیند.

 چیزی به عنوان یک نوزاد کلی و مشخص وجود ندارد. درست است که شخصیت و خصوصیت کودک هنوز کاملا شکل نگرفته‌ است، اما این‌ها ـ خصائص، خلقیات، قابلیت‌های منحصربه‌فرد ـ در وجود او مکنون است. هم‌چنان‌که یک درخت تنومندِ بلوط، بالقوه در هسته‌اش نهفته است. برای این‌که بتوانیم فرزندان‌مان را درست هدایت کنیم، بهترین کار این است که تمرکز خود را روی مواهب و استعدادهای ذاتی او قرار دهیم تا به حد توان تکامل و ترقی یابد.

  •  کودک عروسک نیست که والدین به حال خود رهایش کنند.

 نظریه‌ای وجود دارد که می‌گوید: اگر ما کودکان را به حال خود رها کنیم، آن‌ها خالص و کامل و دوست‌داشتنی بار خواهند آمد. این نظریه مدعی است که ما آن‌ها را خراب می‌کنیم. این نظر تا حدی درست است، زیرا کودکان در نهایتِ تعادل به دنیا می‌آیند و ما با ناآگاهی و با توجه به تاثیر و نفوذ عظیمی که بر کودکان خود داریم آن‌ها را از مسیر درست منحرف می‌کنیم. اما این مسئله هم صحیح است که اگر به حال خود رها شوند، جنبه‌ی حیوانی آن‌ها بیشتر رشد می‌کند. زیرا استعداد بالقوه هم برای نیکی و هم برای پلیدی در کودک وجود دارد و ما با تربیت آگاهانه می‌توانیم آن‌ها را در مسیر رشد و شکوفایی قرار دهیم.

  •  فرزندان امتدادِ ما نیستند.

 این امری است معمولاً آغشته به نیازهای ناخودآگاه ما و در نتیجه پرداختن به آن کار آسانی نیست. کودک‌مان به عنوان دلیلی زنده برای شایستگی و یا شرمساری ما مورد توجه قرار نمی‌گیرد. آن‌ها به این دنیا نیامده‌اند تا چیزی را ثابت کنند. زندگی یک نمایشگاه هنری نیست، بلکه یک کارگاه آفرینندگی است. وظیفه‌ی ما این است که در این مسیر به فرزندمان یاری برسانیم و او را حمایت کنیم. تالبرت مک کارول (Talbert Mecarrol) می‌گوید:

 " وقتی کودکی را هدایت می‌کنید، به او کمک می‌کنید تا قوا و استعدادهایش را توسعه دهد. به او یاد نمی‌دهید که از شما حل مشکلی را بخواهد که خود می‌تواند با آن مقابله کند. کودک ضایع‌شده خواهان وجود هیچ مسئله‌ای نیست. اگر بزرگ‌تری باشد که نیازهایش را برآورده سازد، او هرگز در مسیر شکوفایی قوایش عمل نمی‌کند و در حالی وارد گردونه‌ی زندگی می‌شود که سخت به تصورات معمولیِ زندگی وابسته و آویزان است.

بنابراین آنچه در مورد تمام کودکان مشترک است این است که کودکان همچون هسته‌ی یک میوه با استعدادی ذاتی و منحصربه‌فرد بدنیا می‌آیند و در نتیجهٔ چهار عامل: قوای مکنونه‌ی درونی، تعلیم و تربیت، فرصت و موقعیت، و تلاش و مجاهدت رشد می‌کنند. این بدان معنا است که هر قابلیتی که دارند ممکن است مورد استفاده و یا سوءاستفاده قرار بگیرد، نهفته باقی بماند و یا توسعه و تکامل پذیرد. به طور مثال: اگر کودکی تمایل طبیعی به انرژی سرشار داشته باشد و از هر چیزی افزون بطلبد - وقت بیشتر برای بازی کردن، بستنی بیشتر برای خوردن و کتاب بیشتر برای خواندن - این قابلیت در نتیجه‌ی هدایت و تربیت آگاه می‌تواند به صورت خوشبینی، ایمان، فداکاری و شوریدگی توسعه یابد. اما ایراد و انتقاد و یا عدم هدایت می‌تواند آن را به آزمندی، تجاوز و خودپسندی تبدیل کند. هر طفلی بالقوه هم فروغ عالم و هم ظلمتِ آن است. آن چه تفاوت را تعیین می‌کند، این است که آنان چگونه تعلیم می‌بینند و تربیت می‌شوند. تمایلات طبیعی آنان محتاج جهت‌دهی و راهنمایی است.